معنی معنی روده تابیده

لغت نامه دهخدا

تابیده

تابیده. [دَ / دِ] (ن مف) پیچیده. (آنندراج). تافته. || درخشیده.تابان شده. نوری تابیده. || کژشده. مورب شده: چشم او کمی تابیده است. || گرم و سوزان شده: تنور تابیده است. گلخن تابیده است. رجوع بتافتن، تافته، تاب و تابیده شود.


روده

روده. [دَ / دِ] (اِ) امعای گوسفند و غیره. (برهان قاطع). سرگین دان مردم و جانوران. (شرفنامه ٔ منیری). لوله های درازی که در شکم انسان و حیوان است و مجرای غذا و اسباب هضم آن است. (فرهنگ نظام). روده آلت دفع فضله است. آفریدگار تبارک و تعالی این آلت از شش نوع آفرید هر نوعی از بهر منفعتی، و چون انواع آن بسیار بود آنرا رده رده نهاد و نوع نخستین از روده ها اثناعشری است و دوم صائم و سیوم امعاء دقاق گویند و چهارم اعور و پنجم قولون و ششم امعاء مستقیم. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). جزئی از آلت هضم در انسان که بلافاصله پس از معده واقعشده و غذا پس از خروج از معده در آن داخل میگردد. (ناظم الاطباء). روده ٔ انسان بر دو قسم تقسیم می شود:
1- روده ٔ کوچک که لوله ای است بطول تقریبی 8 متر و قطر 3 سانتی متر، و سه قسمت متمایز دارد: اثناعشر که از معده شروع میشود و قریب 25 سانتی متر طول دارد، روده ٔ تهی که بعد از اثناعشر قرار دارد، روده ٔ دراز که دیواره ٔ آن نازکتر است.
2- روده ٔ بزرگ که تقریباً یک متر و نیم طول و 7 تا 10 سانتیمتر قطر دارد و شامل سه قسمت متمایز است: 1- روده ٔ کور که در انتهای آن زایده ٔ آپاندیس وجود دارد. 2- قولون (قولون صاعد، افقی و نازل). 3- راست روده، بطول تقریبی 25 سانتی متر که تا مخرج مستقیماً ادامه دارد:
ز چوبی کمان کرد وز روده زه
ز هر سو برافکند بر زه گره.
فردوسی.
که همواره باشی تو زو تندرست
بباید به دارو ترا روده شست.
فردوسی.
به طبل نافه ٔ مستسقیان بخور جراد
به باد روده ٔ قولنجیان به پشک ذباب.
خاقانی.
تا بنوای مدیح وصف تو برداشتم
رود رباب من است روده ٔ اهل ریا.
خاقانی.
روده ٔ تنگ به یک نان تهی پرگردد.
(گلستان).
شهله چربش دوله کیپا پاچه دست و کله سر
روده زیچک شش حسیبک دل کباب و خون جگر.
بسحاق اطعمه.
- روده بر شدن ازخنده، سخت و بسیار طویل خندیدن.
- روده بزرگه روده کوچکه راخوردن، سخت گرسنه بودن.
- امثال:
اگر جراحی روده ٔ خودت را جابگذار، نظیر: اگر بابابیل زنی باغچه ٔ خودت را بیل بزن، یعنی اگر کاری توانی انجام دادن و مصلحتی توانی اندیشیدن و عیبی توانی رفع کردن خود اولیتر از دیگران هستی. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
کلاغ روده اش درآمده بود میگفت جراحم. رجوع به مورد بالا شود.
یک روده ٔ راست در شکمش نیست، یعنی سخت متقلب و دروغگو و بسیار نیرنگباز و حیله گر است.
|| تار هر آلتی. (ناظم الاطباء). وتر یا زه آلات موسیقی که ذوی الاوتار باشند: وتر؛ روده ٔ بربط. (زمخشری). || (ص) مرغ یا بره ای را گویند که پر و موی او را پاک کرده بروغن بریان کرده باشند و آنرا روده کرده هم میگویند و به عربی سمیط خوانند. (برهان قاطع). گوسپند و مرغ که بآب نیمگرم پر و موی از وی جدا سازند و با پوست بریان کنند و به عربی «سمیط» گویند. (آنندراج). مرغ اریت شده و گوسفند موکنده. (فرهنگ نظام). رودک، معرب آن روذق. جاحظ گوید: «یسمون (الفرس) السمیط الروذق ». (البیان والتبیین چ سندوبی ج 1 ص 32 از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). السمیط؛ گوشت روده. (مهذب الاسماء). رجوع به روده شود. || لخت و برهنه. اسدی در ذیل لغت روخ چکاد گوید: روخ روده (= لخت) باشد و چکاد بالای پیشانی، و بپهلوی روخ چکاد اصلع بود. (فرهنگ اسدی چ پاول هورن). روت. رُت. لوت. عور. روخ. (یادداشت مؤلف):
بباغ روده نگر دستباف باد ببوی
بدشت ساده نگر دستبرد ابر ببین.
عنصری.
درخت روده از دینار و از گوهر توانگر شد
گوزن از لاله اندر دشت با بالین و بستر شد.
فرخی (از آنندراج).
در ره سیل چون کنم خانه
گربه ٔ روده چون کنم شانه.
سنایی (از آنندراج و فرهنگ نظام).

روده. [دَ] (اِخ) شهرکی است [از جبال] انبوه و آبادان و با نعمت بسیار و خرم و هوای درست و راه حجاج خراسان. (حدود العالم).

روده. [دَ] (اِخ) محله ای بوده است به ری. (انساب سمعانی). قریه ای بوده است به ری و عمروبن معدی کرب بهنگام بازگشت از ری بدانجا بمرد و این میرساند که روده نه محله بلکه دیهی است از دیههای ری، و حارث بن مسلم روذی رازی بدین دیه منسوب است. (از معجم البلدان).


معنی

معنی. [م َ نی ی](اِخ) رجوع به فخرالدین معنی شود.

معنی. [م َ نَن ْ](ع ق) حقیقهً و بطور حقیقت و فی الواقع.(ناظم الاطباء). || از حیث معنی. معناً.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معنی ً و لفظاً، از حیث معنی و لفظ.
- || هم در قول و هم در اراده.(ناظم الاطباء).

معنی. [م َ نا / م َ نی ی](ع اِ) هرچه قصد کرده شود از چیزی.(از منتهی الارب). هرچیزی که شخص قصد می کند و مقصود. ج، معانی.(ناظم الاطباء). قصدکرده شده.(غیاث)(آنندراج). || مقصود از سخن.(مهذب الاسماء). مراد کلام.(منتهی الارب). آنچه لفظ بر آن دلالت دارد.(از اقرب الموارد). آرش و مضمون و مفهوم و مراد و مقصود و منظور و دلالت وغرض و نیت.(ناظم الاطباء). مضمون. ج، معانی و با لفظ تراویدن و بستن مستعمل و پاک، باریک، نازک، موزون، سنجیده، رنگین، غریب، دلچسب، دلفروز، تازه، پوشیده، درپیش پاافتاده، خودرو، برجسته، پرورده، بکر، پیچیده، پخته، خفته، کوتاه و مرده از صفات اوست.(آنندراج). آنچه از کلمه یا کلماتی مفهوم شود. مقصود از کلمه یا کلام. چم. مفهوم. فحوی. فحواء. مدلول. مقصود. مراد. منظور. منطوق. مفاد. مقتضی. تفسیر. تأویل. آرش. مقابل لفظ.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
بدان در مراد جم آن ماه بود
هم آن ماه معنیش دریافت زود.
فردوسی.
مباش کم ز کسی کو سخن نداند گفت
اگر به حرف نگردد زبان مردم لال
از آنکه خواهد گفتن اشارتی بکند
ز لفظ معنی باید همی نه قال و مقال.
عنصری.
به لفظ هندو کالنجر آن بود معنیش
که آهن است و بدو هر دم از فساد خبر.
عنصری(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
قدر شب اندر شب قدر است و بس
برخوان از سوره و معنی بیاب.
ناصرخسرو.
آنکه چون مداح او نامش براند بر زبان
زازدحام لفظ و معنی جانش پرغوغا شود.
ناصرخسرو.
ور چون تو جسم نیست چه باید همیش تخت
معنی تخت و عرش یکی باشد و سریر.
ناصرخسرو.
اندر تن سخن به مثال خرد
معنی خوب و نادره را جان کنم.
ناصرخسرو.
او همه معنی جود و داد و دین و دانش است
رنجش آن باشد که معنیهای آن موزون کنی.
قطران.
قلمش پر عجیبه ٔ نکته
سخنش پر لطیفه ٔ معنی.
ابوالفرج رونی.
که اگر در خواندن فروماند به تفهیم معنی کی تواند رسید.(کلیله و دمنه). زیرا که خط کالبد معنی است.(کلیله و دمنه).
گر سخن را قیمت از معنی پدید آید همی
معنوی باید سخن چه تازی و چه پهلوی.
ادیب صابر.
هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک
چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش.
سنائی.
جان معنی است به اسم صوری داده برون
خاصگان معنی و عامان همه اسما شمرند.
خاقانی.
جز دو حرف نبشته صورت دل
معنی دل به خواب نشنیدم.
خاقانی.
منصفان استاد دانندم که در معنی و لفظ
شیوه ٔ تازه نه رسم باستان آورده ام.
خاقانی.
چو فیاض عنایت کردیاری
بیار ای کان معنی تا چه داری.
نظامی.
ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم
از معنی باشد چو سماوات پرانجم.
بدری(حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
معنی قرآن ز قرآن پرس و بس
وز کسی کاتش زده ست اندر هوس.
مولوی.
بلکه آن معنی بود جف القلم
نیست یکسان نزد او عدل و ستم.
مولوی.
معنی «الترک راحه» گوش کن
بعد از آن جام بلا را نوش کن.
مولوی.
ولیکن در معنی باز بود و سلسله ٔ سخن دراز در معنی این آیه...(گلستان).
در ارکان دولت نگه کرد شاه
کزین لفظ و معنی نکوتر مخواه.
(بوستان).
چو من داد معنی دهم در حدیث
برآید به هم اندرون خبیث.
(بوستان).
درر است لفظ سعدی ز فراز بحر معنی
چه کند به دامنی در که به دوست برنریزد.
سعدی.
همه عالم گر این صورت ببینند
کس این معنی نخواهد کرد مفهوم.
سعدی.
معنی توفیق غیر ازهمت مردانه چیست
انتظار خضر بردن ای دل فرزانه چیست.
صائب.
- به تمام معنی، کاملاً. بی کم و کاست. به مفهوم کامل کلمه: فلانی به تمام معنی انسان واقعی است.
- پرمعنی، دارای معنایی عمیق. سرشار از معنی.
- علم معنی، علم فصاحت و بلاغت. رجوع به معانی و رجوع به فصاحت و بلاغت شود.
- معنی بیگانه، معنی بهتر و لطیف و عمده که پیش از وی کسی نبسته باشد.(غیاث). آن تازه معنی که پیش از این کسی نبسته باشد.(آنندراج):
صائب ز آشنائی عالم کناره کرد
هرکس که شد به معنی بیگانه آشنا.
صائب(از آنندراج).
طبع هر شاعر که شد با طرز دزدی آشنا
معنی بیگانه داند معنی بیگانه را.
غنی(از آنندراج).
- معنی پیچیده، مضمونی که بی تأمل و فکر نتوان یافت.(آنندراج):
به وصفش معنی پیچیده بستم
طلسم بیرهش پیچیده بستم.
ملامنیر(از آنندراج).
هر تهی کاسه در این بحر بود سرگردان
حاصل این معنی پیچیده ز گرداب بود.
ملاطاهر غنی(از آنندراج).
- معنی دادن، افاده ٔ معنی کردن. رساندن معنی.
- معنی گرفتن، اخذ معنی کردن. دارای معنی شدن: جود تو از جود معن معنی گرفته است.(تاریخ بیهق).
|| حقیقت.(ناظم الاطباء). باطن. واقعیت. مقابل صورت. مقابل ظاهر. مقابل دعوی:
ز راه خرد بنگری اندکی
که معنی مردم چه باشد یکی.
فردوسی.
همه میران را دعوی است ملک را معنی
همه شاهان را عجز است ملک را اعجاز.
فرخی.
زین فروتر شاعران دعوی و زو معنی پدید
وین حکیمان دگر یک فن و او بسیار فن.
منوچهری.
رزبان گفت که مهر دلم افزودی
و آن همه دعوی را معنی بنمودی.
منوچهری.
ای از ستیهش تو همه مردمان به مست
دعویت صعب منکر و معنیت خام و سست.
لبیبی(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و در اشارت و سخن گفتن به جهانیان، معنی جهانداری نمود.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 385).
تو از معنی همان بینی که از بستان جان پرور
ز شکل و رنگ گل بیند دو چشم مرد نابینا.
ناصرخسرو.
به چشم سر جمالت دیدنی نیست
کسی کو دید رویت چشم معنی است.
ناصرخسرو.
من همی در هند معنی راست همچون آدمم
وین خران در چین صورت راست چون مردم گیا.
خاقانی.
به شیران مده نوشداروی معنی
ز تشنه دلان ناشتائی طلب کن.
خاقانی.
در صف مردان بیار قوت معنی از آنک
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیاه.
خاقانی.
چون به سخن نوبت عیسی رسید
عیب رها کرد و به معنی رسید.
نظامی.
دوستی از دشمن معنی مجوی
آب حیات از دم افعی مجوی.
نظامی.
به معنی کیمیای خاک آدم
به صورت توتیای چشم عالم.
نظامی.
این عالم صورت است و ما در صوریم
معنی نتوان دید مگر در صورت.
اوحدالدین کرمانی.
رو به معنی کوش ای صورت پرست
زآنکه معنی بر تن صورت پر است
همنشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی.
مولوی.
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنی گیر صورت سرکش است.
مولوی.
با طایفه ای افسرده ٔ دل مرده و راه از صورت به معنی نبرده.(گلستان). ارباب معنی به منادمت او رغبت نمایند.(گلستان).
قیامت کسی ره برد در بهشت
که معنی طلب کرده دعوی بهشت.
(بوستان).
به معنی توان کرد دعوی درست
دم بی قدم تکیه گاهی است سست.
(بوستان).
گر از برج معنی پرد طیر او
فرشته فروماند از سیر او.
(بوستان).
تو این صورت خود چنان می پرستی
که تا زنده ای ره به معنی ندانی.
سعدی.
هرگز اگر راه به معنی برد
سجده ٔ صورت نکند بت پرست.
سعدی.
روی تو کشد مرا و این معنی
از دور چو آفتاب می بینم.
اوحدی.
جهان به صورت و معنی نهنگ جان شکر است
تو با نهنگ کنی صحبت از چه در باشد.
امیر فخرالدین دیلمشاه.
ای که از عالم معنی خبری نیست ترا
بهتر از مهر خموشی هنری نیست ترا.
صائب.
- آدم بی معنی، ابله و احمق و نادان و هرزه گو.(ناظم الاطباء). که از حقیقت و مردمی بدور باشد.
- به معنی، در حقیقت. در باطن:
همه آورده بود زیر نورد
آن بصورت زن و به معنی مرد.
نظامی.
قامت زیبای سرو کاینهمه وصفش کنند
هست به صورت بلند لیک به معنی قصیر.
سعدی.
- درمعنی، به حقیقت. درحقیقت:
پس ز من زایید درمعنی پدر
پس ز میوه زاد درمعنی شجر.
مولوی.
- عالم معنی، عالم روحانی و غیبی.(ناظم الاطباء). عالم باطن. عالم مجردات.
|| سبب. علت. دلیل. جهت. بابت. روی.(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
گوید به چه معنی حرام کردی
بر جان و تن خویشتن حلالم.
ناصرخسرو.
نیست جهان خوار سوی ما ز چه معنی
خوردن ما سوی باز او خوش و خوار است.
ناصرخسرو.
خواهم که بدانم که مر این بیخردان را
طالعت ز چه معنی و ز بهر چه سرائید.
ناصرخسرو.
نگویی کزچه معنی بشکنندت
که مشک آهو آهویی ندارد.
خاقانی.
دل او هست سنگین پس چه معنی است
که عشق او عقیق از چشم من ساخت.
خاقانی.
چه معنی گفت عیسی بر سر دار
که آهنگ پدر دارم به بالا.
خاقانی.
بازگو ای ز مهربانان فرد
کز چه معنی شده ست مهر تو سرد.
نظامی.
در حال مرا بدیدی چراغ بکشتی به چه معنی. گفتم به دو معنی یکی آنکه گمان بردم آفتاب برآمد و...(گلستان).
سعدی به هیچ معنی چشم از تو برنگیرد
الا گرش برانی علت جز این نباشد.
سعدی.
خواب گر عبهر کند پس از چه معنی غنچه را
فاژ می آید مگر خاصیت عبهر گرفت.
امیرخسرو دهلوی(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| باب. خصوص. باره: در معنی آنکه خداوندزاده را خدمت بر کدام اندازه باید کرد و وی خدمت بنده بر چه جمله باید نگاهدارد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 668). این چه خیالهاست که می بندد در معنی فرستادن رسول نزدیک خانیان.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 684). هرچند سلطان بر زبان بوالحسن عقیلی پیغام فرستاده بود در معنی تعزیت... امیر به لفظ عالی تعزیت کرد.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346). با هرکسی که در این معنی سخن می گوییم نمی یابیم جوابی شافی.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593).
مراد کردگار این از این چیست
در این معنی چه داری یاد از استاد.
ناصرخسرو.
اما پسر پادشاه در این معنی حریص تر بودی از جهت چند سبب را.(نوروزنامه). و چون نوبت به خلفا رسید در معنی خوان نهادن نه آن تکلف کردند که وصف توان کرد.(نوروزنامه). حکایت هم اندر این معنی فضیلت قلم، چنان خوانده ام از...(نوروزنامه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
نعوذ باﷲ اگر خود خیانتی کردم
طریق عفو چرا بسته ای در این معنی.
ادیب صابر.
در معنی بوسه ای تهی هم
گفتم دو سه بار برنیامد.
خاقانی.
در این معنی سخن بسیار گفتند
به گفتارش غم از دل برگرفتند.
نظامی.
در این معنی سخن باید که جز سعدی نیاراید
که هرچه از جان فرود آید نشیند لاجرم در دل.
سعدی.
به ذکرش هرچه بینی در خروش است
دلی داند دراین معنی که گوش است.
(گلستان).
|| امر. کار.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موضوع. مطلب. عمل:
علم است و عدل نیکی و رسته گشت
آنکو بدین دو معنی گویا شد.
ناصرخسرو.
سبوس جو در دیگ کنند و نیک بجوشانند... و پای را در میان آب جو نهند به صلاح باز آید و سبوس گندم همین معنی کند.(نوروزنامه). چه اگر این معنی بر وی پوشیده بماند انتفاع او از آن صورت نبندد.(کلیله و دمنه). آن را که به تدبیر نگاه داشتن دندانها حاجت باشد ده معنی را تیمار باید داشت...(ذخیره ٔ خوارزمشاهی). برگی و سازی عظیم کرده بر فیلان نهاد با نزلی فراوان و پیش شاه فرستاد، شاه را این معنی پسندیده آمد.(اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی).
حدیث عارض گل درگرفت و لاله شنید
به نفس نامیه برداشت این دو معنی را.
انوری.
هرچه عقلم از پس آیینه تلقین می کند
من همان معنی به صورت برزبان می آورم.
خاقانی.
چو بشنید این سخن شاه از زبانش
بدین معنی گواهی داد جانش.
نظامی.
ملک را از این معنی خبر شد و دست تحیر به دندان گزیدن گرفت.(گلستان). شاهزاده کس فرستاد و آن معنی را به عرض استادگان پایه ٔ سریر اعلی رسانید.(ظفرنامه ٔ یزدی). || حَدَث. مقابل عین.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اطلاق میشود بر آنچه با حواس ظاهر درک نمی شود و مقابل آن عین است.(از اقرب الموارد): طفل، خرده و پاره ٔ از هر چیزی، عین باشد یا حدث و معنی.(منتهی الارب).
- اسم معنی، اسمی که مسمی را با حس درک نتوان کردن، مرادف اسماء اعمال، مقابل اسماء اشباح و اسماء اعیان و اسماء ذات.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به اسم معنی شود.
|| خوبی. || تعریف.(ناظم الاطباء). || مَجاز.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

فرهنگ فارسی هوشیار

تابیده

درخشیده، نوری تابیده

فرهنگ عمید

تابیده

در حال گداخته شدن،

پیچیده، تاب‌داده‌شده،

مترادف و متضاد زبان فارسی

تابیده

مفتول، تافته، تفته، سرخ شده، گداخته، تاب داده، پیچیده، تاب برداشته، کج

فارسی به عربی

معنی

احساس، تضمین، تعریف، فکره، معنی، مغزی، ملخص، نیه

معادل ابجد

معنی روده تابیده

807

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری